يه کوله پشتي پر از خدا...

مسافر کوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.

رفت‌ که‌ دنبال خدا بگردد؛ گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود, برنخواهم‌ گشت!!.

نهالي‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ايستاده‌ بود. مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن!!!!!


نهال‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي.

 کاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جستجوي‌ آني، همينجاست!!!!.

مسافر رفت‌ و گفت: يک‌ نهال از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت ‌جستجو را نخواهد يافت و نشنيد که‌ نهال گفت: اما من جستجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ که‌ بايد .....

مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست!.

مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود. اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده رسيد. جاده‌اي‌ که‌ روزي‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت..

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ کن!!

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز که‌ مي‌رفتي، در کوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور کمترينش‌ بود، جاده‌ آنرا از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا براي‌خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در کوله‌ مسافر ريخت. دست ‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد.


و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نکردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!

درخت‌ گفت:

 زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده هاست!!

داستان ابر

 

 

ابر لنگان لنگان راه میرفت.....

 گویی از سیلی باد هنوز هم دلخور بود!

 دلش گرفته بودو حال گریه داشت٬ 

دوست داشت خود را به کویری رسانده و دلی سیر گریه کند. 

 طاقتش طاق شده بود !

چنان دلش گرفته بود که اگر کسی حتی یک نگاه هم به او می انداخت متوجه احوالش میشد ولی افسوس!

افسوس و و صد افسوس کسی به او توجهی نداشت و همین دلخوری اش را بیشتر میکرد و بر حجم بغض در گلویش می افزود:

 من که از این بالا اعمالتان را میبینم

خیلی متاسفم برایتان!

 چقدر بی مهری؟؟؟

چقدر دو رنگی و دودوزه باز یو کلک؟؟؟

اخر تا به کی در غفلتو بی خبری به سر خواهید برد؟؟؟

ایا  دنیایی که همه چیز شما شده است  انقدرها  ارزش دارد ؟

ایا انقدر ارزش دارد که خود را به هزاران گناه رنگارنگ الوده ایدو

 چشمان مشتاق خدا را کتمان میکنید؟؟

ایا ارزش ان انقدر هست که سادگی را به این سادگی از دست بدهید؟

یا این چنین اسان دل کسی را بشکنید؟

یا میان خود و دیگران دیواری بنا نها کنیدو به هیچ کس اجازه ی ورود ندهید؟؟

حیف نیس که صداقت کمرنگ است؟

ایا درست است کسی غرق در خوشی و مستی باشد و بیخبر از تنهایی ملول و درمانده ؟

ایا درست است که ارزشو کرامت ادمی را تکه کاغذی به نام پول رقم بزند؟

مگر گنج کدامین قارون او را حیات جاودانه بخشید؟

اییییییییی.....

ادمها!!!!

با شمایم!

شما که گاه خجالت نمیکشیدو

هزارتان بار اقرار میکنید که ثروت بهتر از علم است!!!!

 

دگر نتوانست صبر کند اینهارا گفت و بغضش ترکیدو اشکهایش جاری شد.............!!!!!